ما از پیچ و خم جادهها گذشتیم و به روستای کلاته عبدالصمد در تربت جام رسیدیم. آقای سعیدی با اصرار ما را به آنجا کشاند تا مدرسه ایی تقريبا ويرانه را نشانمان دهد. با دختران و پسران دانشآموز که صدای خنده و فریادهای شادشان خطری بود برای دیوارهای کهنه. گروهی از بچهها به استقبالمان آمدند و با خواندن شعری به ما خيرمقدم گفتند. در کلاسهای نمور و تنگ بچهها چفت هم نشسته بودند دست به سینه، انگار به ایشان گفته باشند مرتب بنشينيد، مودب باشید تا خیرین، مدرسه را برایتان نو کنند. محمد و پیمان بچهها را به حرف گرفتند تا کم کم یخشان باز شد و با ما گرم گرفتند. دختر زیبایی به اسم « گلک » و دوستانش جلوی یک در کهنه ایستاده بودند رفتم خوش و بشی کنم، بیگفتگو در را باز کرد و مخروبهای نشانم داد که روزی کتابخانهشان بود. کمد جوایز، چند صندلی کودکانه رنگی، چند پوستر، چند کتاب، خاک خورده قاطی آشغالها و وسايل کهنه انباری …
به خاطر کمبود جا کتابخانه انباری شده بود. دری که میتوانست به دنیای تازه، رویایی و رنگارنگ باز شود در آن روستای خسته …
آقای سعیدی مرتب به ما میگفت نااميد نشويد، دلسرد نشويد، ثابت قدم باشيد، يك نفر هم، يك نفر است؛ و در حقيقت در آن روستا او میتواند كانون ترويج دانش و آگاهی و تغيير ديگران باشد، مثل شمع روشنی كه شمعهای ديگر را با آن روشن میكنند.
حال ما و شما كمك میكنيم ابرهای خيال « گلك » ببارند و سرزمین مادریاش را سرسبز کنند، پیش از آنکه بغض ابرها به نفس نفس بیفتند و بیهوده رها شوند …
براي یاری « گلک » و گلکهای سرزمینمان، در تحقق رویاهای كودكان ايران زمین بکوشیم و در کنار یکدیگر باشیم.