« هر بار که می روی ، رسیده ای ! »
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی . می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته می خزید ، دشوار و کُند ؛ و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری به دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، سبک ؛ و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت :
« این عدل نیست، این عدل نیست ، کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم، هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی. »
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. گفت : « نگاه کن. ابتدا وانتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است ، حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی ، رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست. تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی؛ پاره ای از مرا. »
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت.
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور. سنگ پشت به راه افتاد و گفت : « رفتن حتی اگر اندکی» و
پاره ای از « او » را با عشق بر دوش کشید.
سعیده می گوید :
آنگاه که این ایمیل را خواندم طوفانی سخت در دلم برپا شد. آسمان دلم رعد و برقی زد و صاعقه ای و آتشی که صاعقه در این دل افکند بدجوری سوزاندش و شعله های آن تا گلویم زبانه کشید و بغض آتش راه گلو را بست و ابر چشمانم باریدن آغازید.
باران بند نمی آمد و اشک ها سیل شد و مرا در خود غرقه کرد. وقتی به خود می آیم ، هفته ها از آن خواندن گذشته وسیل ، آن ایمیل را به وبلاگم آورده است !! ابتدا تعجب کرده وحیران می مانم که چرا ؟! آخر من از همان آغاز وبلاگ نویسی بر این نیت بودم که هیچگاه از مطالب دیگران استفاده نکنم. زیرا فکر می کردم و می کنم که شاید کسی خوش نداشته و یا راضی نباشد که میوه اش را بچینم. هرچند که خود ، درخت میوه اش را در باغ اینترنت کاشته و به رایگان در دسترس همه قرار داده باشد. و از آن گذشته ، خوش داشته و دارم که آنچه در وبلاگم می گذارم واقعاً از عمق و ریشه وجودم از گنج نهانی درونم یعنی از « دلم » برآمده ؛ واز روی حقیقت « دل نوشته ام » باشد. ولی هرچه می کنم نمی توانم آن سنگ پشت را رها کنم . دلم می خواهد او در وبلاگم باشد و بماند. تا همیشه . احساس خاصی به او دارم و دلیلش را هم نمی دانم . آن سنگ پشت ، من هستم !! آری من هستم !!!!
اما و خوشا که در زندگی همواره رفته ام و همواره رسیده ام لحظه به لحظه و عاشقانه .
باور نمی کنید؟ اما کاش باور کنید.
بارم سنگین است چنان سنگین که هیچ میزانی را نمی گنجد. بارم معلولیت است و اضافه بارم، محرومیت ، وابستگی مطلق و اجباری به دیگری، عدم استقلال خصوصی، ترحم ، تحقیر، عدم حرمت و احترام به عنوان انسانی عاقل و بالغ. تنهائی ، بی همدمی، شرم و حزنی مدام و نهان از ایجاد رنج و غم و زحمت بی پایان از برای دیگران وووووو . . . .
و رفتن و ره سپاری ام کند است و دشوار؛ چنان دشوار که دشواری از آن به ستوه آید و چنان کُند که سکون را حوصله سر برد. و اما و خوشا که در زندگی همواره رفته ام و همواره رسیده ام لحظه به لحظه و عاشقانه.
باور نمی کنید؟ اما کاش باور کنید.
.من مامورم. و معذور و مسئول . باید بروم . باید این « پاره » را بر دوش کشیده و با خود ببرم . کجا؟ بی نهایت!چرا ؟ دوست را رضایت .
معذورم چرا که خدایم ، معبودم ، محبوبم این « کار » را به من واگذارده است و مرا امر به انجام آن داده است . و مسئولم ،چرا که انتخاب « راه » و چگونه « رفتن » را ، اختیار با من است .
رفتنی آگاهانه یا جاهلانه ، واقع بینانه یا واقعیت گریزانه ، خوش بینانه یا بدبینانه ، بخردانه ، خاضعانه یا متکبرانه ، امیدوارانه یا مأیوسانه ، متفکرانه یا سهل انگارانه و عاشقانه یا خود بینانه.
و من این « پاره » را از جان دوست تر دارم با همه سنگینی اش و با تمام دردها و زجرها و کمبودها و سختی ها ی پیدا و ناپیدا و توان فرسایی که برای من در بر داشته و خواهد داشت .
اینها شعار نیست . خود دلسوزی و خود آزاری هم نیست . دلخوش کنک و خود فریبی هم نیست . از سر بی خیالی و بی عاری و بی خبری و شکم سیری و خود نمایی هم نیست . اینها حقایقی محض است و بی انتها و زیبا که من در هر بار رفتنم به جزئی از آن رسیده ام .
56 سال است اسیر زمینم . اسارت زمین می دانید یعنی چه ؟!
و به خاطر اسپاسم شدیدی که داشتم و دارم و عواملی دیگر، در خطر قطع نخاع هم هستم. که اگر خدای ناکرده روزی قطع نخاع هم بشوم. پس از چندی گریه وشیون و ناراحتی ، که امری طبیعی است و ذاتی انسان. آنگاه که خود را دوباره پیدا کرده و از بی وفایی و ناسپاسی خویش شرمنده گردم ، به یقین در آن شرایط نیز، رفتن های بسیار خواهم داشت و رسیدن های بسیار.
و شما ای عزیزی که این دل نوشته را می خوانی . هر که هستی ، در هر کجا، در هر سن ، در هر موقعیت و با هر شرایطی که داری ؛ خوب یا بد و یا بدتر از بد ؛
نیک بدان که من ، نه تعریف و تمجید و تحسین را خوش دارم . و نه دست زدن ها و هورا کشیدن ها و شهرت و از این قبیل ، دردی از دردهای مرا درمان است .و تنها مراد من از نوشتن و یگانه چیزی که در این مقوله برایم مهم است و با ارزش،اثری است که این دل نوشته ها بر شما می گذارد. که اگر اثری باشد مانا؛ همیشگی ، عمیق و تحول برانگیز در زندگی ات ، هم تو برنده ای هم من . زیرا هر دو ، یکبار رفته ایم و رسیده ایم .
و گرنه حتی اگر آتشی هم بر جانت افکند ولی آن آتش به خاموشی گراید و زخمی هم بر جای نگذارد هم تو بازنده ای هم من .
و اما و خوشا که در زندگی همواره رفته ام و همواره رسیده ام لحظه به لحظه و عاشقانه .
باور نمی کنید ؟ اما کاش باور کنید.
دوستدار همیشگی شما – سعیده